مریم غفارپور- سیزده ساله _ دخترک پاهایش را در بغل می گیرد. موهای بلندش را حتی شانه نزده. گوشه ی اتاقی که در آن دوران خوشی را با او گذرانده بود می نشیند.
اتاق رنگ و عطر همیشه را ندارد. کف آجری حیاط مدتی است که دیگر بوی خاک باران خورده نمی دهد. حوض پرآب است اما شمعدانی ها با اینکه هرروز به آن ها آب می دهد، برگ هایشان زرد شده است.
انگار در هوای اتاق زندگی وجود ندارد و تنها علائم حیاتی هم در حال از بین رفتن اند. در ذهنش زندگی آینده بدون او آن قدر گنگ و نامفهوم شده بود که حتی فکر کردن به آن برایش مانند فرورفتن در ژرفای اقیانوس بدون اکسیژن می ماند.
حس می کرد وقتی مادر رفت، تمام چیزهای خوب دنیا را هم با خود برد، اما نه، مادرش می گفت: تو دختر، تو تمام چیزهای خوب دنیای منی.
پرده های مرواریددوخته ی اتاق را با هم دوخته بودند. حالا پرده ها روی پنجره کشیده شده بود. به یاد می آورد که او ۳ روز تمام برای آن ها وقت گذاشته بود.
پرده ها به قیمت ضعیف شدن چشمانش تمام شده بودند، اما او برای دیدن یک لحظه شادی اش این کار را کرده بود.
هرچه بیشتر خاطرات با مادر بودن را مرور می کرد، بیشتر دلش تنگ می شد برای دستان پینه بسته اش که لحظه ای آرام نداشتند، برای صورتش که با بیماری سخت، این اواخر زیباتر شده بود، برای موهای حنابسته اش که به صورت کشیده اش می آمد.
در خود مچاله می شود. احساس می کند اندک زندگی باقی مانده در هوای اتاق هم دارد از بین می رود. با پاهای لرزان بلند می شود.
به طرف پنجره می رود. پرده ها را کنار می کشد و پنجره را باز می کند. هوا گرگ و میش است. روی صندلی چوبی متحرک مادرش می نشیند.
آن لالایی را که در کودکی هرشب برایش می خواند زیر لب زمزمه می کند. هوا ابری است. بوی خاک باران خورده اتاق را پر می کند.